۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه


۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

در زندگي بعدي من مي­خواهم در جهت معکوس زندگي کنم.

با مردن شروع مي­کني و مي­بيني که همه چيز خيلي عجيب است.

سپس بيدار مي­شوي و مي­بيني که در خانه سالمندان هستي! و هر روز که مي­گذرد حالت بهتر مي­شود.

بعد از مدتي چون خيلي سالم و سرحال مي­شوي از آنجا اخراجت مي­کنند! بعد از آن مي­روي و حقوق بازنشستگي­ات را مي­گيري. وقتي کارت را شروع ميکني در همان روز اول يک ساعت مچي طلا مي­گيري و يک ميهماني برايت ترتيب داده مي­شود (ميهماني اي که موقع بازنشستگي براي شما مي­گيرند و به شما پاداش يا هديه مي­دهند).

40 سال آزگار کار مي­کني تا جوان شوي و از بازنشستگي­ات!! لذت ببري.

سپس حال مي­کني و الکل مي­نوشي و تعداد زيادي دوست دختر خواهي داشت. کمي بعد بايد خودت را براي دبيرستان آماده کني.

سپس دبستان و بعد از آن تبديل به يک بچه مي­شوي و بازي مي­کني. هيچ مسووليتي نداري. سپس نوزاد مي­شوي و آنگاه به دنيا مي­آيي. در اين مرحله 9 ماه را بايد به حالت معلق در يک آب گرم مجلل صفا مي­کني که داراي حرارت مرکزي است و سرويس اتاق هم هميشه مهيا است، و فضا هه هر روز بزرگتر مي­شود، وااااي!

و در پايان شما با يک ارضاء به پايان مي­رسيد.
مي­ بينيد که حق با بنده است.
وودی آلن