۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

من فکر می کن
مهرگز نبوده قلب من
این گونه گرم و سرخ
:احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشیددر دلم
می جوشد از یقین
؛احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شادابناگهان
می روید از زمین.***
آه ای یقین گمشده،
ای ماهی گریز
در برکه های اینه لغزیده تو به تو
!من آبگیر صافیم، اینک!
به سحر عشق؛از برکه های اینه راهی به من بجو!
***من فکر می کنم
هرگز نبودهدست مناین سان بزرگ و شاد:
احساس می کنم
در چشم من به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس
؛احساس می کنم
در هر رگم به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.*
**آمد شبی برهنه ام از درچو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش اینه
گیسوی خیس او خزه بو
، چون خزه به هم
.من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:
(( - آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم! ))